عجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود

شاعر : خواجوي کرماني

تا ز خون دل من مرحله تر مي‌نشودعجب از قافله دارم که بدر مي‌نشود
گر چه از خاطر من هيچ بدر مي‌نشودخاطرم در پي او مي‌رود از هر طرفي
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مي‌نشودآنچنان در دل و چشمم متصور شده است
چاره‌ئي نيست چو دستم بتو در مي‌نشوددست داديم ببند تو و تسليم شديم
گر بتيغش بزني جاي دگر مي‌نشودصيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمت
وين عجب‌تر که ترا هيچ خبر مي‌نشودهر شب از ناله من مرغ بافغان آيد
چکنم بي تو مرا کار بسر مي‌نشودعاقبت در سر کار تو کنم جان عزيز
وين شب هجر تو گوئي که سحر مي‌نشودروز عمرم ز پي وصل تو شب شد هيهات
دل برگشته‌ي خواجو بسفر مي‌نشودکاروان گر به سفر مي‌رود از منزل دوست